سفر...

 

بغض کرده بودم...

چشمام پر از اشک بود...

هی بغضم و قورت می دادم...

هی پلک نمی زدم...

مبادا اشکام بریزه...

گفت: دلم روشنه...

توو دلم گفتم: دل من هم روشنه... خیلی روشن...

اما این بغض واسه رفتنه... واسه سفر... واسه تنهایی... واسه دلتنگی...

چرا همیشه دیر پیدا می کنیم؟ کسی رو که سال ها دنبالش می گردیم؟؟

درست وقتی پیداش می کنیم که می خواد واسه یه مدت - خیلی کم - بره سفر...

دلم روشنه... خیلی روشن...

قول داده زود برگرده...

اون دختر خوبیه...

هیچ وقت زیر قولش نمی زنه...

بعد از این وقتی می خوام نگات کنم، به همون ستاره ای نگاه می کنم که آدرسشو بهت دادم...

فقط یه وجب با ماه فاصله داره... همونی که دیشب بهت نشون دادم...

 

پ.ن. ...

پ.ن. می دونم که هستی... خودتو نشون دادی... پیشونی... بیابون...

        این یه بار هم بهم ثابت کن که هستی... فقط همین یه بار...

پ.ن. یک شب دلی به بند جنونم کشید و رفت...

پ.ن. دعا... دعا... دعا... تو رو خدا دعا کنید...

پ.ن. یه مدت آپ نمی کنم... تا وقتی که...

پ.ن. سال نو مبارک...

        آرزو می کنم به اون آرزوهاییت برسی که فکر می کنی هیچ وقت بهشون نمی رسی...

 

تا بعدی بهتر.