انشای این هفته

 

می ری سفر...

بر می گردی...

می ری دکتر..

فرداش می ری آزمایشگاه...

بر می گردی...

جلو در پارکینگ، ماشینو قفل می کنی تا در پارکینگ و باز کنی...

بر می گردی توو ماشین...

روشن می کنی...

دنده عقب...

یکی میاد طرف ماشین...

نگات می کنه... نگاش می کنی...

در ماشینو باز می کنه...

می خواد بپره توو ماشین...

یه جیغ از اعماق وجود به خاطر شوکی که می شی...

کیفتو از رو صندلی می دزده و فرار...

بی اینکه بدونی داری چیکار می کنی، می دوی دنبالش...

سوار یه پژو می شه...

می ری توو شیشه و دست می کنی توو ماشینش...

یه نفر کنارش نشسته...

و اون با تمام قدرت گاز می ده...

تو هنوز دستات تو شیشیه ماشینه...

با اون سرعت تو هم داری می دوی...

پرت می شی و می خوری توو ماشین بغلی...

با سر و دست می خوری زمین...

کیفت با کلی پول و گواهینامه خودت و میثم، کارت ماشین، کارت سوخت، بیمه ماشین، دفترچه بیمه ات، کارت شناسایی بانکت، هر چی عابر بانک داشتی، حتی لوگوی بانک، رسید آزمایشگاه، داروهایی که دیروز از داروخانه گرفتی، کلی یادگاری که توو کیفت بود، ... همه می ره...

و تو یک هفته است که هر لحظه فکر می کنی که اگه با چاقو به تو حمله می کرد... اگه می اومد توو ماشین و تهدیدت می کرد و می گفت حرکت کن... اگه اون لحظه که توو شیشه ماشینش رفته بودی، با همدستش تو رو می کشیدن توو ماشین و ... اگه ...

و بعد از یک هفته هنوز نتونستی این شوک رو رد کنی... نمی تونی باور کنی برای تو اتفاق افتاد... هنوز هر کی از بغلت رد می شه، به دستاش نگاه می کنی... هنوز همه آدما رو دزد می بینی... هنوز...

و یک هفته است که با میثم داری از کلانتری به آگاهی، از آگاهی به دادسرا، از دادسرا به محضر، از محضر به پلیس + 10 می ری برای گرفتن المثنی...

و هر آهی که می کشی، نفرین به خودش و جدش و ...

این بود انشای امروز من...!