فاتحه

 

فاتحه

آخرین پرنده را تشیع می کنند

تابوت کوچکی بر دوش نهاده اند

دعا می خوانند

پیراهن سیاهم را می پوشم

پنجره را باز می کنم

انگشت به آسمان می برم و

                                    فاتحه می خوانم.

.

.

.

قیصر امین پور، شاعری که حرف اول اسمش با حرف آخر عشق آغاز می شد هم رفت...

زادگاهش تا زادگاهم فقط پنجاه و چند کیلومتر فاصله داشت...

چقدر دوست داشتم شعرهایش را...

دلم گرفته این روزها...

.

.

.

دایی ایران است و من فقط یک بار دیده امش... فقط یک بار...

کسی را که دوست داری نمی توانی فراموش کنی...

این را فراموش نکن...

مثل من که دایی را...