قصه رفتن و رفتن ها...

 

 

امروز عجیب دلم گرفته...

از همونا که وقتی هنوز میونه ی من و مریم بهم نخورده بود...

عجیییییب دلم گرفته...

1. این هفته بس که من و تو دیر اومدیم... ندیدمت... دلم واست تنگ شده...

2. دو نفر دیگه از شعبه رفتن... هنوز به رفتن اولی عادت نکرده بودیم که دومی هم امروز رفت... کلی حالم گرفته شد... صبح که رفتم سراغ م.ن رو گرفتم... گفتن دیر میاد... ساعت هنوز 10 نشده بود که گفتن شعبه اش عوض شد. بهش زنـگ زدم... راست می گن؟ گفت هنوز توو شـوک هستم... دارم می رم همـون شعبـه... دیـروز بـود کــه گـفت مهرنـوش رو می شنـاسی؟ گفتم چطور مگـه؟ گـفت می شناسی یا نه؟ گفتم آره... چطور؟ گفت بهت سلام رسوند... باورم نشد... داشتم از تعجب شاخ درمی آوردم... گفتم مطمئنی به من سلام رسوند؟ گفت چرا شک داری؟ نگاش کردم... گفتم دوست بودیم... صمیمی... بهم خورد همه چی...  تا بعدازظهر حالم گرفته بود... خاطرات سال 83-84 مرور شد... امروزم که خودش رفت...

3. خیلی وقته که روزی شاید 20 دقیقه هم سعیده رو نمی بینم... فکر نمی کردم انقدر قوی باشم... آخه سارا که رفت، سعیده بود و من... حالا اون کانتر 1 و من کانتر 12... باورم نمی شه...

4. نمی دونی هست یا نه... مریم .ح توو بانک کلی منو ترسوند... چه شبی رو گذروندم... صبح هنوز آزمایشگاه باز نشده، دم درش بودیم... وای حالم خیلی بد بود... زنگ زدم به معاون گفتم دیر میام... وارد بانک شدم همه می پرسیدن چی شد؟ گفتم جوابش که حالا حاضر نشد... تا بعد از ظهر... وای مردم و زنده شدم... اینکه یه انسان رو بیاری توو این دنیا... حس وجود یه موجود زنده توو وجود آدم... تجربه اش نکردم... اما حتی از حسش ترسیدم... چه حسی بود که گذشت...

دلم می خواد دیگه کسی نره... خسته شدم از این همه رفتن...

اگه بزنه به سرم، دارم می گم منم می ذارم می رم... دیگه اونوقت جای گله نمونه واسه هیچ کس... حتی تو خدا... گفته باشم نگی نگفتی...

تا بعدی بدون رفتن...