تلخ

 

بزرگ بود

و از اهالی امروز بود

و با تمام افق های باز نسبت داشت

و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید.

.

.

.

ولی نشد

که روبروی وضوح کبوتران بنشیند

و رفت تا لب هیچ

و پشت حوصله ی نورها دراز کشید

و هیچ فکر نکرد

که ما میان پریشانی تلفظ درها

برای خوردن یک سیب

چقدر تنها ماندیم.

 

 

پ.ن. دیدی چه زود رفتم بهشت زهرا...؟

پ.ن. عمو حمید هم رفت... چه ساکت و آروم...

حتما تحمل این زمین خاکی براش سخت بود که لیلا هم گفت به ما و توانمون اعتماد داشت که رفت...

خدا به لیلا صبر بده... امروز من که زیر بغلش رو گرفته بودم هم صداشو نشنیدم، چه برسه به بقیه... فقط برای باباش دعا خوند... خدا بهش صبر بده...

امروز برای اولین بار جرئت کردم و صورت یه جسم بدون روح رو دیدم...

شاید چون انقدر آروم بود، نترسیدم ازش... اما... نمی دونم...

پ.ن. من این یقین را باور نمی کنم...

.

.

.

اینجا نقطه، سر خط ندارد...