۱۴

 

چشمام تار شد... گوشام انگار کر شد... سرم گیج رفت... نه جایی رو دیدم... نه صدایی رو شنیدم... نه چیزی فهمیدم...

- ... سرطان داره..؟

- نه بابا... خودم باهاش حرف زدم... جواب این نبود...

- به کسی نگو... به روی خودت هم نیار... اما از شنبه شیمی درمانی شروع می شه... ستاره هم از استرالیا اومده...

- (سکوتی سنگین تر از سیاهی)

تمام خاطره های بچگی... صدای کلفت و مردانه عمو عبدا... ... تمام تابستان های داغ... حرص خوردن های یاد دادن شنا به ما... نجات دادن مامان و بابا که داشتند با هم غرق می شدند... تمام عیدهای بی دغدغه... زیر درخت کُنار چندین ساله ی عمو کاظم... سردشت... کَت... علی کله... ورق بازی کردن و عصبانی شدن های عمو و خندیدن هایش به خاطر ما که دل دخترها نشکند...

باورم نمی شود...

هیچ باورم نمی شود...

اصلا انگار این روزها خدا شوخی اش گرفته با ما...

از این طرف عمو حمید که پانزده روز است رفته بیمارستان و انگار خیال بیرون آمدن از این روزهای پردلهره و ترسناک را ندارد...

چشم های زن عمو و لیلا را انگار نمی بیند... دیگر اشک هاشان دارد خشک می شود... نگاه های پر از اضطراب و ترس علیرضا... وحشت بابا برای بعد... دروغ های پشت سر هم به امین که حال بابا خوب ِ خوب است، با آمدنش به تهران همه چیز را به هم ریخت... دنیای بی ریای ایمان که نمی داند عمو حمید چه می کشد با این همه درد...

نمی دانم این روزها خدا کجاست... اگر می دانستم، می رفتم التماسش می کردم... یا نمی  دانم اگر نمی شنید، یقه اش را می گرفتم... کفر نمی گویم... دیدی کسی می خواهد التماس کند اما انقدر نگران است که خودش را هم یادش می رود... بزرگی او که روبرویش هست را هم فراموش می کند... به پایش می افتادم... نمی دانم چه می کردم... اصلا چه فرق می کند... فقط جواب می گرفتم و شفا...

راستی..! خدا دل دارد..؟

راستی..! خدا کجاست..؟

میثم می گوید اگر تمام زندگیمان را هم بدهیم، امید داریم...

راست می گوید...

هنوز ته دلم امید دارم... هنوز نلرزیده...

ببین..! تو می دانی خدا کجاست..؟

"تو اگر در تپش باغ خدا رادیدی

همت کن و بگو ماهی ها، حوضشان بی آب است"

دیشب خواب دایی احمد را دیدم... حالش خوب نبود... یعنی مریض بود توی خواب... با اینکه بچه بودم آن روزها و خیلی خاطره ندارم از بودنش، یا شاید خاطره های گنگی دارم، آن نگاه نافذش را خوب توی ذهنم حفظ کرده ام... توی خواب از همان نگاه ها داشت... انگار می خواست یک چیزی بگوید که یکی بُردَش... کشیدش سمت خودش... از خواب پریدم... یک فاتحه خواندم...

باید توی اولین وقتی که پیدا بشود، بروم بهشت زهرا... دلم هوای قطعه ی هنرمندان را کرده... همان سنگ صاف مشکی... راستی تولدش فکر می کنم کمتر از یک ماه دیگر است... می روم... به همین زودی...

وای که چقدر دلم هوای روزهای خوب را دارد و این روزها چقدر روزهای خوب کم داریم...

دلم مشهد می خواهد... امسال نشد خیلی بروم حرم... چقدر حالم بد بود... انگار داشتم می مردم... هیچ خاطره خوبی از هتل الغدیر نماند برام... اما عمو حمید حالش خوب بود... می گفت... می خندید... فوتبال آن روز که چقدر سر به سر ایمان گذاشتیم... حتی عمو حمید که سر به سر من گذاشت برای مسافرت بعدی...

دلم روزهای خوب می خواهد...

دلم روزهای بی دغدغه ی بچگی می خواهد...

نه اینکه بچه تر بودم، غصه بلد نبودم... نه... اصلا هر چه یادم می آید آن روزها غصه ای نبود... یا شاید خیلی کم بود...

دلم روزهای بی دلهره و بی گریه می خواهد... دلم روزهای بی دلهره و بی گریه می خواهد...

دعا کن...

 

پ.ن. من این یقین را باور نمی کنم...

.

.

.

نقطه سر خط.