... پر !

 

چقدر اتفاق افتاد توی این چند روز...

با ساره حرف زدم... ساره پـــــــــــــــــــــــــــــــــر...!

با مینا حرف زدم... مینا در حال پـــــــــــــــــریدن است...!

با روشنک حرف زدم... روشنک پــــــــــــــــــــــــــر...!

همه ی دوستام دارند یکی یکی متاهل می شوند... خیلی خوشحالم... خیلی...

پنج شنبه رفتیم کنسرت استاد شجریان... توی این دنیا نبودم... بدجور آدم را می برد توی حال و هوایی که اسمش را نمی دانم... محشر بود... جایتان خالی الان هم دارم آلبوم "غوغای عشقبازان" را گوش می کنم...

قلم چی که برای ارشد بی بخار شده و کلاس و آزمون نداشت... با میثم رفتیم اسممان را یک آموزشگاه دیگر نوشتیم برای کلاسهای ارشد... من آزمون هم نوشتم... از همین هفته هم شروع می شوند...

کار هم که انگار دارد درست می شود و از هفته دیگر می روم...

خدا را شکر که همه چیز دارد درست می شود... خدا را شکر که برای همه ی اینها میثم را دارم... اگر او نبود، هیچ نبود...

آفرین...! چه افتضاحی شد دیروز... نشد باهات حرف بزنم... نشد خوب ببینمت... نشد عکس ها را با هم ببینیم... خیلی بد شد... تمام مدتی که وسط راهرو افتاده بودم و درد می کشیدم و تو نگران بودی و مرا باد می زدی، هی می گفتی دختر کوچولوی ما رو ببین...! داشتم به این فکر می کردم که ده روز دیگر آفرین دارد می رود و دیگر نمی توانم ببینمش و این لحظه ها دارند چه بد می گذرند... نشد خوب ببینمت... اما باید یک بار دیگر بیایم یک دل سیر باهات حرف بزنم و ازت بشنوم... دیگر این روزها نمی آیند و معلوم نیست کی برگردی... دلم خیلی تنگت می شود...

خلاصه که همه یا دارند می پرند یا دارند می روند...

هر که رفت، پاره ای از دل ما را با خود برد...

 

 

Yes, It's the time that you can come and decay everything.

با توام... خودت خوب می دونی...

 

اینم واسه میثم:

دیگران چون بروند از نظر از دل بروند

تو چنان در دل من رفته، که جان در بدنی...

 

باقی نمی توان گفت، الّا به غم گساران