چهار شبانه روز

 

چشم هایم می سوزد...

چهار شبانه روز، بی خوابی...

فکر می کردی اگر بروی، همه چیز درست خواهد شد... راهی می یابی برای گریز از این همه درد... غافل از آنکه این رفتن، دردی می شود بزرگتر از همه ی غم هایت که نمی دانی چگونه تحمل بایدش...

روز اول: اشک بود و اشک بود و اشک...

روز دوم: غمی عجیب در قلبت خانه کرد... غمی که راهش را گم کرده بود و خانه ی دل تو را امن تر از هر جای دیگر یافته بود...

روز سوم: بی خبری... انگار گم شده بودی... فقط می دانی که مهمان ناخوانده ات که غمش می خوانی، ترسی شده است بزرگتر از غم های همیشگی ات...

روز چهارم: باز هم اشک و اشک و اشک... اما این بار خون، همان مهمان همیشگی ات هم از راه آمده بود... تو اما دیگر نمی ترسی...

هنوز چشم هایت می سوزد...

چهار شبانه روز، چشم در چشم آسمان ایستادی و باریدی... هیچ کس اما نمی داند چرا...

 

پ.ن. ...

پ.ن. از کجا آمده ای که این چنین بی پروا مرا به نمی دانم می کشانی؟!

پ.ن. نزدیک تر از آنی که می پنداشتم... سپرده بودی دنبال ستاره ات بگردم... پیدایش کردم... خیلی دور بود اما خیلی نزدیک...

پ.ن. روزی که آمدی، حتی به دورترین نقطه ی ذهنم نرسید که شاید یک روز بی خبری اینچنین آسمان چشمانم را بارانی کند و دلم را غمگین تر از همیشه...

پ.ن. بگذار ببارم... آنقدر که شاید دل خدا برایم بسوزد و کاری بکند...!

پ.ن. بگذر ز من ای آشنا...

پ.ن. قرار نبود این ها رو بنویسم... اما انگار قرار همیشه بر بی قراری ست!! من هنوز دنبال نشونه می گردم... یادم نرفته، بهت قول دادم... قول دادم...

 

تا بعدی بهتر.