امروز، همون یه روز غروبه...

 

خیلی وقته که می خوام بنویسم اما هر بار یه اتفاقی می افته که می گم بهتره هیچ کلمه سفیدی، سیاهی این صفحه رو لکه دار نکنه! اما...

اما حالا که تا 31 مرداد بیشتر نمی تونم اینجا بنویسم، نوشتم... شاید پشیمون بشم از نوشتنم اما... مهم نیست...!

می دونم کسایی که اینجا رو می خونن، دو دسته بیشتر نیستن! یا منو خوب می شناسن یا اینکه اصلا نمی شناسن!

مهم هم نیست که منو دیده باشن یا نه! چون بعضی ها یه نفرو هرگز ندیدن اما خوب می شناسنش و یا بیشتر از هر کس دیگه ممکنه آدمو ببینن اما اصلا اونو نشناسن!

به هر حال!

.

.

یا کسی و دوست نداشته باش، یا اگه دوسش داری، با همه ی کمی ها و کاستی ها و مشکلاتش دوسش داشته باش...

حس خیلی بدیه که یه نفر بفهمه به خاطر مشکلاتش یا مریضیش اونو کنار گذاشتن... ولی من حس کردم امروز... انگار با همه قدرتی که یه نفر ممکنه بخوره توو دیوار، من خوردم توو دیوار... با سر... محکم... سرم گیج رفت...

نمی خوام هیچ توجیهی بشنوم...!

یادش رفته بود؟! فراموش کرده بود؟! حواسش نبود؟!

راست می گی میثم! دلیلی نداره که من بشینم فکر کنم که چرا اسم من نبود...

آره میثم... ولی برعکس تو دلیلش برای من خیلی مهم بود... آره بود... ولی دیگه نیست...!!!

دلیلی نداره کسی که هر از چند گاهی پاهاش بی حس می شه... نمی تونه راه بره... نمی تونه رانندگی کنه... حالا بره توو تیم؟!

خب معلومه که تو رو باید یادشون بره!!!

ببین! بی خیال...

نمی خواستم کسی از این موضوع چیزی بدونه... اما فهمیدن... چون پنهون شدنی نیست... چون نمی شه جلوی بقیه انکارش کرد!

متنفرم از دلسوزی آدمها... متنفرم...

خوشحالم... به یه دلیل... که دلش برای من نسوخت...

امـا از تبعیض هم متنفرم... بیشـــتر از دلســـوزی... چیـــزی که این روزها هر روز سر کار باهاش زندگی می کنم...

بگذریم...

.

سعیده!

همه چیز عوض شده... تو گفتی از شمال به بعد، من گفتم از اون پنجشنبه ای که رفتیم بام... چه شبی بود... هر چند که یه شب شمال هم با هیچ شبی توو زندگیم یا حتی هیچ روزی قابل مقایسه نبود... اون شب زمین با همه وزنش خورد توو سرم...! اما تو رو از دست ندادم... ولی اون پنجشنبه شب، شبی بود که تو رو از دست دادم... و بیشتر از اون وقتی بود که مرجان از شعبه رفت...

می خوام بی رودربایستی بنویسم... برخلاف همیشه...!

آره سعیده... مرجان که توو شعبه بود، تو انگار که از بودن من و ما مطمئن نبودی، با همه وجود بودی... اما می دونی؟ مرجان که رفت، تو هم دیگه نبودی... اینو هم من فهمیدم، هم تو...

فردای روزی که از شمال برگشتیم و زینب اومده بود پیشت یادت میاد؟ من خوب یادمه... اومدم در خونه تون... بعد رفتم خونه مامانم... برام اس ام اس فرستادی... بهت زنگ زدم، داشتی گریه می کردی... حرفاتو که شنیدم، خوب یادمه که بهت گفتم سعیده! خوب می شی...

مطمئنم که اون شب باورت نشد... فکر می کردی دوستیمون تا همیشه واست مهم می مونه... اما من مطمئنم بودم که خوب می شی و حالا شاید به حرفم رسیده باشی!

این خوب شدن یه کم طول کشید ولی با رفتن مرجان، خوب ِ خوب شدی...

می دونی که دارم چی می گم...!

آره.. دیگه قلبم تند تند نمی زنه... مثل قلب تو...

یادت میاد؟

خونه قبلی که بودیم، خیلی دوست داشتی حتی یه شب که شده بمونی پیشم، ولی نمی شد...

سه شب پیش -خوب که شده بودی- موقعیتی پیش اومد که بمونی... اما نموندی...!

دلم شکست... نه به این دلیل که نموندی... به خاطر اینکه اون دو باری که موندم، میثم تنها موند و من فقط به خاطر تو اومدم پیشت... هر چند که... هیچی...

آره! پشیمون شدم... با همه وجودم...

خوبه که دیگه حساس نیستی... خوشحالم... که به حرفم رسیدی...

سعیده! می دونم که دیگه حالا می دونی که خیلی از حرفایی که می زنم با یه دلیله... و دلیلش هم فقط و فقط دلم ِ...

و حالا می گم که یه روزی پشیمون می شی... بهت قول می دم...

بگذریم...

.

شیرین!

دیشب که اس ام اس زدی، خواب بودم... شاید اگه چهار سال پیش بود، با خوندنش دیگه خوابم نمی برد، اما خوابیدم... بی اینکه یه لحظه حتی خوابم بپره...

تو راست می گی... اگه آدم عوض نشه، می گنده... منم عوض شدم... اما نه اونجور که تو عوض شدی...

راستی! نه... خسته نشدم از بس که همه ی تلخی های دنیا رو با خودم کشیدم این ور و اون ور..

آخه من خودم همون تلخی ام...!

عادت کردم آدم ها خودشون بیان خودشون هم بی اجازه برن...!

بگذریم...

.

مرجان!

خیلی وقته اسمت که میاد، انگار بزرگترین غم دنیا میشینه توو دلم... اینکه نبینمت... اینکه نباشی... وای مرجان... بزرگترین کابوس این روزهای من همینه...

سعیده که از شعبه رفت، بی اینکه بفهمم چی شد و چرا... تو شدی نزدیکترین دوست زندگیم...کسی که از همه ی اتفاقای زندگی من خبر داشت و کسی که شاید منم از بیشتر اتفاقای زندگیش خبر داشتم...

می دونی مرجان؟!

حرفات واسم مهم بود... به خاطر همین هم بود که وقتی چیزی می گفتی که برخلاف میلم بود، ترش می کردم... چند روز بهم می ریختم... مثل روزی که در مورد دوستی من و سعیده نظرتو گفتی...

مرجان! می دونی کی فهمیدم انقدر نزدیک شدی که ندیدنت واسم مهمه؟ چهارشنبه ای که به خاطر ارز همه ی دوستی من و تو رفت زیر سایه یه سوال بزرگ و فرداش که ما با سعیده اینا رفته بودیم شمال و اس ام اس دادی که دیگه نمی بینمت... نمی دونی چی شدم و تمام راه از خریدی که رفته بودیم تا رسیدنمون به ویلا، داشتم دیوونه می شدم...

مرجان!

واسم مهم شدی و نه من فهمیدم، نه تو...

یادت میاد اون روز که نظرتو گفتی در مورد دوستی من و سعیده، روز بعد و بعدترش، با هم حرف نزدیم... بعد هم با هم دعوامون شد و من درخواست جابه جایی نوشتم و تو که فهمیدی با چه لحنی من و صدا زدی توو آشپزخونه و نیومدم... بعد که دیدم نمیای بیرون، دلم نیومد منتظر بمونی... اومدم ببینم چی شده... اولش سرم داد زدی اما با صدای یواش که کسی نشنوه...! من مثل دیوونه ها فقط نگات می کردم... و فقط یه جمله می گفتم... تو چت شده مرجان؟!

یهو زدی زیر گریه... بغلم کردی و گفتی ندا نمی تونم باهات قهر باشم... نمی تونم باهات دوست نباشم...! می فهمی ندا؟!

و این تنها باری بود که من فهمیدم تو هم، من و دوستی با منو دوست داری...

هیچ وقت هم من شک نکردم... نه به تو، نه به خودم...

حس هم نکردم یه روز خوب می شی...!

چون شاید تو هم مثل خودمی... یا دوست نمی شی یا با تمام وجودت دوست می شی... پس معلومه که نباید خوب بشی...

اینم از همون چیزایی بود که انگار بهم الهام شده بود...!

می دونی؟

الان که دارم می نویسم... اشکام داره می ریزه...

داری می ری... و من تنها می شم...

درست مثل روزی که از اکباتان رفتی... اسمتو که می شنوم، انگار همه غم های دنیا میشینه توو دلم...

توو هیچ کلمه ای یا جمله ای نمی تونم بگم چقدر دلم برات تنگ می شه...

مرجان دلم واسه همه روزهای با هم بودنمون تنگ می شه...

کم بودیم با هم، اما با هم وجود بودیم... مطمئنم...

مواظب مرجان باش...

قول می دم پیشت میام مسافرت... می بینمت... به بهونه تو هم که شده، فامیلمو هم می تونم ببینم...!

مرجان!

هیچی...

بگذریم...

یه روز غروب، هم چیز درست می شه... 

.

اول شهریور، دیگه من نیستم...

ندا... با همه بدی هاش و کمی هاش و مریضی هاش و ... می ره...

حلالش کنید...