بهت

 

هر کس می آید

که برود..

در را به هم نکوبد...

فقط همین...!

.

.

انگار تمام دنیا رو بلند کردن، محکم زدن توو سر من... زمین دور سرم می چرخید...

با سر که نه... با تمام وجود خوردم زمین... یه ضربه خیلی بیشتر از توانم...

یادم نمی ره... هرگز اون لحظه و اون شب رو یادم نمی ره...

نمی دونم چه حسی بود یا اینکه می دونم و توو کلمات نمی تونم بیانش کنم... اینکه بفهمی یه نفر، تمام احساسات تو رو خونده باشه... برات خط و نشون بکشه که تمومش کن! بسه دیگه! من نمی ذارم ادامه پیدا کنه! این خیلی فراتر از یه ...

بعدش بفهمی چند سال، عزیزترین عزیزت...

بقیه اش رو نمی گم... نمی خوام بگم... تا همین جا له شدم... بسه...

هی خدا! خودت تمومش کن...