روزی که خدا را آفریدم...!

 

به مریم:

یادم هست سال ها بود که من بودم،

و دنیای من بود و هیچ چیز دیگری نبود و من همه چیز را می دانستم.

می دانستم که پیشرفت را دوست دارم، و راه رفتن را آفریدم.

می دانستم که تنها هستم، و تو را آفریدم.

می دانستم که دوستت دارم، و عشق را آفریدم.

می دانستم که می خواهم خوشحالت کنم، و دنیا را برایت آفریدم.

می دانستم که مرا دوست داری، و دنیایمان را آفریدم.

می دانستم که خسته شده ایم، و سفر را آفریدم.

سال ها گذشت و من بودم و دنیای من بود و تو بودی و دنیای ما.

یک روز به من گفتی خسته شده ای، و من تعجب کردم که چطور من نمی دانستم.

روز بعد از من پرسیدی که از تو چه می خواهم، و نمی دانستم.

روز بعد از من پرسیدی به کدام جهت برویم، و نمی دانستم.

روز بعد از من پرسیدی چقدر دوستت دارم، و نمی دانستم.

روز بعد گفتی می خواهی بروی و من ترسیدم.

روز بعد تو رفتی، و من دیگر هیچ چیزی نمی دانستم و خدا را آفریدم تا نگهدار تو باشد.

 

 

پ.ن. خیر در پیش و سفر بی تشویش...

پ.ن. فاصله اش با من یک قدم...

                                      قدم نمی زند...!

پ.ن. دیدی چقد دلت می سوزه،

        وقتی یه قاصدک قبل از اینکه تو فوتش کنی،

        از دستت می پره..؟

پ.ن. آن کس که می آید، شاید بماند و شاید نه...

        آن کس که می ماند، شاید برود، ولی همیشه خواهد ماند...

 

تا بعدی بهتر.