کسی که...

 

دلم برای کسی تنگ است

که آفتاب صداقت را

به میهمانی گل‌های باغ می آورد

و گیسوان بلندش را

به بادها می داد

و دست‌های سپیدش را

به آب می بخشید...

دلم برای کسی تنگ است

که چشم‌های قشنگش را

به عمق آبی دریای واژگون می دوخت

و شعرهای خوشی چون پرنده‌ها می خواند...

دلم برای کسی تنگ است

که همچو کودک معصومی

دلش برای دلم می سوخت

و مهربانی را نثار من می کرد...

دلم برای کسی تنگ است

که تا شمال‌ترین شمال

و در جنوب‌ترین جنوب

در همه حال

همیشه

در همه جا

آه

با که بتوان گفت

که بود با من

و

پیوسته نیز بی من بود

و کار من ز فراقش

فغان و شیون بود

کسی که بی من ماند

کسی که با من نیست

کسی...

-          دگر کافی است...

 

 

پ.ن. عمری‌ست خنده‌های خود را در دل ذخیره می کنم... باشد برای روز مبادا... اما در صفحات تقویم، روزی به نام مبادا وجود ندارد... شاید همین فردا... همین امروز... روز مبادا باشد...

        هر روز، بی تو، روز مباداست...

پ.ن. بی تو، نه بوی خاک نجاتم داد... نه شمارش ستارگان تسکینم... چرا صدایم کردی..؟ چرا...؟؟؟

پ.ن. امروز به یاد قول‌های شب‌های قدر، بی اختیار اشک ریختم و ...

پ.ن. کاش می شد بروم... اما من که با خدا... چقدر دلم شور می زند... آهای خدا با تو بودم... یعنی شنیدی...؟ ...!

پ.ن. می روم نزدیک دریا... کاش صدایم به ماهی‌ها، گوش‌ماهی‌ها، شاید هم به خرچنگ‌ها برسد...!!!

پ.ن. یک آسمان پرواز خواهم کرد با تو...

 

تا بعدی بهتر.