هی روزگار...

 

بهم گفت : "خوبی؟"

گفتم به تو چه..؟

بهم می گوید: "می دونی من به این کلمه حساسم، حالا تو هی بگو..."

و من هی دوباره می گویم به تو چه..؟

بهش گفتم اصلاً الان می روم آپدیت می کنم... وسط صفحه بزرگ می نویسم به تو چه..!

بهم گفت: "زیرش هم بنویس با مریم بودم..." ..!

و من باز گفتم به تو چه..؟

نمی دانم چرا امروز وقتی نگاهم می کرد، دلم هی می ریخت..؟ و من هی مجبور بودم نگاهم را بدزدم..!

بهش گفتم چیه..؟ طوری نگاه می کنی انگار داری برای آخرین بار می بینی ام..؟

امروز بهش می گفتم باهات قهرم..! دنبالم نیا...!

اما هر جا می رفتم، مثل سایه می آمد دنبالم...

هر جا می نشستم، می آمد کنارم می نشست... و من هی فرار می کردم...

نمی دانم چرا این روزها ازش می ترسم..!!

نه از خودش... از این حسی که دارم... از این حسی که وقتی هست و نیست، دارم...

می دانی..؟

هی دلم می ریزد...

جدی جدی من یک بلایی به سرم بیاید، دلت نمی سوزد..؟

بهم گفتی: "به تو چه ؟ ندا که دوست تو نیست... دلم نمی سوزد... احساسم هم به تو ربطی ندارد..."..!

راست می گویی..!!

چقدر دوستت دارم وقتی طوری دروغ می گویی که توی صدایت هم اعتراف می بارد...

راست می گویی..! احساس تو به من ربطی ندارد...

اما این که دلم هی دارد مثل سیر و سرکه می جوشد که دیگر بهم مربوط می شود..؟ نمی شود..!؟

هی بهت می گویم من را اشتباه گرفته ای... و تو هی انکار می کنی..! مطمئنی..؟

تو هی سکوت می کنی و من زیر دلم خالی می شود... می ترسی من یادم برود..؟ چقدر خنده دار... من یادم برود..؟ آخر مگر می شود دلم را یادم برود..؟

آنقدر بحث کردی که آخر بهت گفتم الان خودم را له می کنم..!!!!!!!

چقدر خندیدی..! بعد گفتی: "حالا با چی ؟ با گوشکوب ؟؟"

مرض..! اصلاً به تو چه..؟

حالا..! جدی جدی... نباشم... دلت برایم تنگ می شود..؟

آن حرفی که...

که هی می خورمش و می ترسم بگویمش و اشک هایم قبل از گفتنش بیایند...

می دانی..؟

می ترسم... نه از جنس ِ ترس ِ تو... از جنس ِ همان جمله ای که امروز بهت گفتم...

خیلی می ترسم...

اصلاً دوست ندارم بهش فکر کنم... می ترسم از همان هایی بشود که مونا می گفت...

می- تر- سم...

حالم دارد از خودم بهم می خورد..!

شده ام مثل پیرزن های 90 ساله که هی از این دکتر می روند آن دکتر... روزی n تا قرص می خوردند... هی از زندگی می نالند... بداخلاقند... دل همه را می شکنند...

بعد هی بغض می کنند و فکر می کنند چقدر تنها می شوند اگر این همه آدمی که دلشان را

شکسته اند، نبخشندشان...

باورت می شود..؟

خسته شدم... خ س ت ه ..!

بعد از این آزمایش و یک مدل اسکن، دیگر باید یادم بیاید چطور زندگی کنم... طوری که زندگی دست از

سرم بر ندارد...

 

دیروز، سه ساعت و نیم... ممنون...

اما یک چیزی..! اخم ها و دردهایم را خیلی سخت نگیر... خوبی زندگی به این است که می گذرد... اما کاش خوب بگذرد... از همان ها که دلمان می خواهد...

راستی... آنقدر با خدا دعوا کردم که تو هم باهاش قهر کرده ای..؟ نه... شاید هم داری باهاش کلنجار می روی... می خواهی آن چیزی بشود که تو می خواهی..! می دانم... هم رحمن است و هم رحیم... چشم هایش هم شور نیست... فقط این روزها نمی دانم چرا چشم هایش را بسته... بهش بگو من عاشق چشم هایش شده ام... می خواهم دوباره ببینمشان...

وقتی شعر می خواندی.. آن بالا... من داشتم به استاد برای غیبتم گواهی پزشکی نشان می دادم... کاش تو آخر می خواندی...

این هم شد مثل همان شب شعری که هیچ وقت نبودم تا شعرهایت را بشنوم...

شاید خدا نخواسته... دیدی..؟ فیلم هم خراب شد... پس شاید نه... حتماً خدا نخواسته...

 

ببخشید... باورت می شود الان هم که دارم این را می نویسم، اشک هایم دارند می ریزند..؟ مثل بعدازظهر که توی پارکینگ بام، اس.ام.اس هایت را می خواندم و اشک هایم به قول مریم گوللللللللله می ریختند...

وقتی به سعیده گفتم عذاب وجدان گرفته ام، چقدر از ته دلش گفت: "حققققققققتتتتتتتتتته"..!! و من خیلی باورم شد که اگر تا آخر عمرم هم نبخشی ام، حقققققممممممممه...

امروز برای اولین بار توی دانشگاه گریه کردم..! جلوی دوستام..!! بالاخره اشکم را دیدند... چیزی که من خیلی ازش می ترسیدم... اما واقعاً گریه کردم..!

 

امروز که داشتی درد می کشیدی، هی بغض می کردم... و هی به ماه نگاه می کردم...

راست می گویی... "چرا درد ؟" سوال خوبی است... اما جواب ندارد... هیچ جوابی ندارد... و چقدر تلخ است این بی جوابی...

 

 

پ.ن. خودش می دونه: روزت مبارک... همین ! اما از ته دلم...

پ.ن. نگین: کاش منو ببخشی...

پ.ن. شیرین: درد را از هر طرف بخوانی درد است...

        اما زندگی کن... منم می خوام یاد بگیرم زندگی کنم... کمک یادت نره هاااااااا...

پ.ن. باران: شعرت کفر نبود...اما یادت باشه چشم های خدا شور نیست...

        از همه ی چشم هایی که تا حالا دیدیم قشنگ تر ِ ...

پ.ن. مریم: هنوز رو حرفت هستی..؟ من نباشم، دلت نمی سوزه..؟؟

        من نباشم کی بهت بگه یادت نره..؟؟ کی هر شب برات اس.ام.اس عشقولانه بفرسته..؟؟

        کی بترسه از روزی که ..؟؟ کی..؟؟

پ.ن. گفتی دیگه نوشته هامو نمی خونی... باشه... اما من اینو می نویسم...

        بهم گفتی اینا همش قصه است... کاش تو راست می گفتی...

        برات یه صفحه می فرستم... کاش قصه بود...

 

چهارشنبه 1:50 شب

اگر در راه رفتن پایت پیچ خورد، بدان که مسیر اشتباه را انتخاب کرده ای..!!

 

خدایا ! خدایا !

         تو با آن بزرگی... در آن آسمان ها..!

                                       چنین آرزویی... بدین کوچکی را توانی برآورد، آیا..؟

 

جمعه 12 شب

هنوزم، چشم ِ دل، دنبال فرداست.

هنوزم سینه لبریز از تمناست

هنوز این جان بر لب مانده ام را

در این بی آرزویی، آرزوهاست.

 

اگر، هستی زند هر لحظه تیرم

و گر – از عرش – برخیزد صفیرم

دل از این عمر شیرین، برنگیرم.

به این زودی، نمی خواهم بمیرم!

 

تا بعدی بهتر.