طعم تلخ قهوه!


فکر می کردم با رفتنت، همه چی خراب می شه...

اما...

وقتی رفتی، تازه فهمیدم مثل همون پرنده ای هستی که از آزاد بودنش، بیشتر از داشتنش واسه خودم، خوشحال می شم.

اونوقت بود که فهمیدم "آن را که دوست می داری، آزاد بگذار... اگر به سوی تو برگشت، مالِ تو بوده و اگر برنگشت، هرگز قسمتِ تو نبوده است" یعنی چی! یه جورایی لمسش کردم... با همه ی وجود!

یه دردهایی هست که با تمام تلخیشون وقتی احساسشون می کنم، به جای اینکه ناراحتم کنن، از حس کردنشون لذت می برم!

به قول یکی، مثل "لذت بردن از طعم تلخ قهوه"...

من عاشق ِ اون زخم هایی هستم که دردشون مثل "خوره روح آدم رو می خوره" !!! درست مثل رفتن ِ تو...!

 

پ.ن. به حال شمع خندیدم چو دیدم، میان گریه کردن ناز می کرد

                         ولی پروانه بی پروا در آتش بدون بال و پر، پرواز می کرد

 

و زیباترین حرف، حرفی ست که هنوز برای تو نگفته ام...!

 

تا بعدی بهتر...