کمی شبیه تو!

 

دوستی مثل ایستادن روی سیمان خیسه! هر چه بیشتر بمونی، رفتنت سخت تر می شه... اگه هم یه روزی بری، جای پات برای همیشه باقی می مونه.........

.

.

نظرم رو بعد از کمی بیشتر از چهل روز خواستی بدونی...

خیلی با چند روز پیش تر، فرق کرده...

می دونی چیه؟

همیشه می گفتن اگه می خوای چیزی رو از دست ندی، در موردش حرف نزن... احساست رو به زبون نیار...

در مورد دوست هم یه جمله بود که همیشه توو ذهنم مرورش می کردم فقط واسه خودم... حالا اما واسه  تو هم می گمش...

اگر می خواهی مرا نگه داری دوست من! مرا از دست می دهی!!!

اما نه در مورد ما... چون تا آخرش بخونی فرق دوستی ما رو با همه می فهمی... لااقل واسه من!

تو که می دونی... تقریبا بیشتر زندگیم با همین جمله هایی می گذره که به نوعی اعتقاداتم تووش هست...

ارزش واقعی هز چیزی رو زمانی درک می کنی که اونو از دست داده باشی... و اما زمانی که دوباره به دستش میاری، تازه می فهمی که چی رو از دست داده بودی...

می دونی؟

هیچ فکر کردی که تمام اتفاقات دوستی ما، چهارشنبه ها افتاده؟!

شاید یه روز چهارشنبه هم ...

بگذریم...

برات امروز نوشتم که بزرگترین لذت زندگی داشتن یه دوست صمیمیه!

کاش اگه الان همون موقعیه که باید لذت ببریم، از دستش ندیم...

خیلی وقتها آدم توو زندگیش در مورد خیلی آدمها اشتباه می کنه و اونها رو اشتباه می گیره...

نمی دونم! شاید در مورد خیلی ها من هم اشتباه کردم... اینکه دوست من هستن و نبودن و یا شاید من دوستشون هستم و نبودم...!

امیدوارم در مورد هم اشتباه نکنیم...

دیشب برات چیزی نوشتم که نمی دونم چرا نرسید... می گم بهت یه روزی... اما هیچ وقت واسه دونستن هیچ چیز عجله نکن...

می خواستم الان حرفهایی رو بنویسم که هیچ وقت هیچ جا ننوشته بودم و نگفته بودمشون... اما بذار بعضی حرفها بمونه واسه روزهایی که باید...

کاش روزی نرسه که بشیم واسه هم خاطره... اما اگه حتی بشیم، گله نمی کنم... چون...

وقتی حدس هایی زدیم واسه علت رفتن تو از اکباتان، چقدر کسی که باعثش شده بود رو نفرین کردیم... که چرا ما رو از هم دور کرده... اما حالا بعد از بیشتر از چهل روز که فکر می کنم، با تمام وجود ازش ممنونم... ناراحت نشو... چون شاید همین دوری ظاهری باعث نزدیکی خیلی بیشتر ما شد.. تو غیر از این فکر میکنی؟

یادته ازم خواستی اون نوشته رو بهت بدم؟ من گفتم هرگز! اما پس فرداش با کلر واست فرستادمش... آخرش هم نوشته بودم منتظرم که جواب بدی... و تو گفتی حتما... اما هرگز جواب ندادی... به این یکی همیشه و توو همه دوستی هام عادت داشتم و دارم...!

فقط یه چیزی توو دوستی من و تو با همه دوستی هام فرق داره... اونم اینه که توو این دوستی تنها کاری که کردم همه چیزو سپردم دست خدا... یادته که؟ ماه رمضون بود... راستش از ماه رمضون واسه دوستی هام مخصوصا دوستی با مریم هیچ خاطره خوبی ندارم اما تو تبدیلش کردی به بهترین ماه و بهترین خاطره...

فقط ازش خواستم اگه می دونه می تونیم دوستای خوبی برای هم باشیم، بذاره که باشیم... انقدر اتفاقای عجیب و غریب افتاد و من هر بار فکر کردم حتما خودش نمی خواد و هیچ ناراحت نشدم... مگر همین چهارشنبه که همه چیز تموم شد و چقدر گریه کردم... اما وقتی قبل از این اتفاق به یاد ماه رمضون روزه گرفته بودم، گفتم یادت باشه همه چی رو به تو سپردم... و انصافا جوری همه چیزو درست کرد که انگشت به دهن فقط می تونی نگاش کنی...!

آره فرق این دوستی اینه که همه چیزو به خودش سپردم... حتی تو رو! همینه که هیچ چی نگرانم نمی کنه...

اما شاید یه چیزایی با همه این حرفها خنده دار باشه و بچه گونه! اما من نه از احساسش و نه از گفتنش خجالت نمی کشم! و به نظرم هر کی خلاف اینا رو بگه، داره یه جایی یه چیزی رو دروغ می گه به خودش!

باشه... می گم... به شرطی که تو هم بگی..

قبل از این من به هیچ کدوم از آدمهایی که فکر می کردم شاید بتونن دوستت بشن، حسودی ام نمی شد اما حالا می شه! قبلا مهم نبود برام که چند روز گذشته و ندیدمت، اما حالا برام فرق می کنه چون دلم برات تنگ می شه... قبلا نظرت توو خیلی چیزا برام مهم نبود، اما حالا هست... قبلا دوست نداشتم خیلی چیزا رو در مورد من بدونی، اما حالا می گم تا بدونی...

خلاصه که خیلی چیزا عوض شده و فرق کرده... فکر می کنم شدیم دو دوست که خوشحالم بعد از این هم باشیم...

بقیه اش هم بمونه واسه بعدترها...!

.

.

باور کن!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد