گر نرود جان ما در طلب وصل......

 

سلسله ی موی دوست، حلقه ی دام بلاست...

هر که در این حلقه نیست، .........

 

فراموش کرده ام... همه ی گذشته را... همه ی خاطرات آن همه روز را ریخته ام دور...

 

باز هم رمضان... ماه میهمانی خدا... ماه دل های شکسته و جواب خدا... ماه بوی باران... ماه آن روی آدم ها... ماه رنگ باختن آدم ها... ماه خاطرات پوسیده و از یاد رفته... ماه دل خوشی های زودگذر... نمی دانم شاید ماه دلتنگی های جمکران... دلتنگی های شب های دانشکده ادبیات... ماه شب هایی که از هزاران ماه برتر است... ماه شب هایی که آن ها را به صبح می دوزی...

امسال یک شب می روم امامزاده صالح... یک شب هم جمکران یا قم... دعا کن بشود...

 

حس غریبی است...

دلتنگ نیستم... غمگین هم... یاد گرفته ام... شاید هم یادم داده اید که این نیز بگذرد... طعم گس تمام لحظه ها و خاطرات تلخی که روزی شیرین می ماندند، زیر زبانت، دلت را می سوزانند...

باور کن همه را فراموش کرده ام... همه را... حتی خودِ آن روزهایم را...

 

روزهایم مثل برق و باد می گذرند... تقریبا نمی فهمم کی شب شده و کی روز... تمام اشتیاقم کارم شده و تمام عشقم اوست که هر روز با هم می رویم سر کار... شیرین ترین لحظه ها را با هم می گذرانیم... ماهی یک بار با دکترهای اورژانس قرار ویزیت دارم و با داروخانه، چند آمپول و سرم و با تزریقاتی ها سوراخ سوراخ کردن دست هایم... اما از رو نمی روم... زندگی اصلا تکراری نیست... دیروز شرمنده بابا و میثم شدم که توی درمانگاه افطار کردند... خدا کند که خدا مرا ببخشد... و شکر... به اندازه ی علمت شکر که دارمشان...

 

این روزها دلم برای مامان و بابا و نگین هی تنگ می شود و وقت نمی شود یک دل سیر نگاهشان کنم...

 

یادت نره که:

اکنون "من" و "تو"، "ما" هستیم، هرگز نبوده دیروزم

                                                     بیگانگی چه بیگانه است، با این صفای امروزم

.

.

.

باقی نمی توان گفت، الّا به غمگساران...

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد