شاید خداحافظی

 

دلم عجیب هوایت را کرده... هوای بغل کردن و بوسیدنت را... هوای محکم فشار دادنت توی بغلم که بفهمی چقدر دلتنگت شده ام... هوای زل زدن توی چشم هایت را که همیشه دلم برایشان تنگ است... هوای دعواهای از روی دلسوزیمان که آنقدر همدیگر را دوست داشتیم که نمی خواستیم حتی یک ذره از راه را آن یکی اشتباه برود... آخر هم آرزو به دلم گذاشتی و هیچ وقت نگذاشتی برای آخرین بار بغلت کنم... چقدر گریه کردم توی سلف... به خاطر این یکی هم که شده هیچ وقت نمی بخشمت... دلم می خواهد بفهمی چه حسی داشتم آن لحظه که آن دو چشم غریبه نگاهم می کرد و رفتی و اشکهام بی اینکه حواسشان به آبرویم باشد، تند تند پایین می ریختند... بدجور آن کسی را که باعث دوریمان شد نفرین کرده ام... نفرینش کرده ام حس ام را با تمام وجودش حس کند... کسی را که دوستش دارد یک نفر از او بگیرد، بعد جلویش راه برود، بخندد، دوست داشته باشد، ... او هم نگاهش کند و نتواند مثل قبل تر ها برود محکم توی بغلش بگیردش و از زور دلتنگی محکم فشارش بدهد... حتی نتواند باهاش حرف بزند... نفرین جالبیست، نه؟ اینکه حس مرا حس کند... با تک تک سلول های بدنش... بعد زجر بکشد... و نداند چه کسی نفرینش کرده که کسی را که دوست دارد جلوی چشمش راه می رود اما برای او دست نیافتنیست...

هی این روزها با خودم کلنجار می روم که بهت زنگ بزنم... خواهش کنم بیایی حداقل برای همیشه باهات خداحافظی کنم... حالا که دارم می روم و مطمئنم دیگر هیچ وقت نمی بینمت... خداحافظی هم حقم نیست؟ یعنی آنقدر دوستت نبودم که یک خداحافظی خشک و خالی جوابش باشد... یعنی قدر یک خداحافظی هم دوستم نداشتی؟ اگر نه... باشد... اما اگر روزی خدا، کسی را که دوستش داشتی، بی خداحافظی از تو گرفت، یادم کن...

مریم... بعد از تو، از مثلث متنفر شدم... هیچ مثلثی را ندیدم که خط نشود آخرش... خیلی بی انصافی... بدجور رفتی... و درست از وقتی که رفتی دیگر ننوشتم... نمی فهمی چه می گویم... حتی شاید نخوانی شان... اما بعد از تو دیگر با کسی دوست نشدم... تو تنها کسی بودی که بعد از رفتنش با هیچ کس دوست نشدم... با هیچ کس... تو را مثل هیچ کس دوست نداشتم.. تو مثل هیچ کس نبودی برام... اما مثل خیلی ها شدی... نمی دانم به درگاه خدا چه گناهی کرده ام که همه ی دوستانم توی زندگی ام رفتنی اند... خودت که خوب می دانی... یادت می آید؟ توی راه خانه فرهنگ... چقدر حرف زدم باهات... همه را شکستی... همه را... مهم نیست... ماه ها پیش گفتم که به بی دوستی عادت کرده ام... اما به بی تو بودن، هنوز نه...

دیگر با هیچ کس دوستی نمی کنم... اصلاً دیگر نمی روم بام... شیرین هم مثل تو... یک روز می رود... مثل همه که رفتند... پریسا که اصلاً نیامد که برود... مریم... دوست مثلثی مان هم که روزهاست که رفته است... سمانه... چهار ماه است که رفته و انگار هیچ وقت نبوده... اما مینا... درست که مثل آن روزها نیست... اما خودش هست... من هم مثل او برایش...

فقط کاش... خور و طالقان و کاشان و دشت هویج (که داشتم عکس هاش را می دیدم) و یزد و شیراز یادت بماند...

کاش... آن همه سینمایی که دوتایی با هم رفتیم... ناهارهایی که با هم خوردیم... گریه هایی که پای تلفن طاقت آن یکی را تمام می کرد و داد می کشید... حرف های طولانی پشت تلفن که مامان من و بابای تو صدایشان در می آمد و گاهی حتی دعوایمان هم می کردند... غیبت های به خاطر هم ِ کلاسهای حتی تخصصی مان... دست های سردی که وقتی نگران بودیم توی دست گرم آن یکی گرم می شد... گریه های جمکران... دعاهای شب قدر دانشکده ادبیات... پشت صحنه جشن میلاد پیامبر (ص)... عکس گرفتن توی دفتر کانون با بازیگرها... فیلم های پشت صحنه جشن ها و اردوها... ساندویچ درست کردنمان که بعد از آن دیگر توی هیچ پاکتی فوت نکردم... اس ام اس های عشقولانه نصف شب من... و ... یادت نرود...

اشک هایم چی؟ یادت می ماند؟... (- نه)... خیلی بی انصافی... خیلی...

ساعت 5/4 بعدازظهر روز سه شنبه 5/ تیر ماه/ 86 می روم... برای همیشه...

فقط...

هر چی آرزوی خوبه مال ِ تو...

هر چی که خاطره داریم مال ِ من...

...

اما لعنت به سمینار الکترونیک سال 1383...