یکی از همین روزها

 

بهترین دوستم، کمد لباس خانمش را باز کرد و یک بسته کادو شده بیرون آورد... این یک بسته معمولی نبود، آن را باز کرد...

لباسی از ابریشم و تور بود که وقتی اونها برای اولین بار در نیویورک بودند، برای زنش خریده بود. 8-9 سالِ پیش. زنش هرگز از اون استفاده نکرد. او خیال داشت اونو برای موقعیتی مناسب و به خصوصی استفاده کنه...!

دوستم فکر کرد که حالا این بهترین زمان است و به طرف تخت خواب رفت و اونو در کنار دیگر وسایل زنش قرار داد که قرار بود موسسه کفن و دفن، با خود ببره...

زنش مرده بود...

سپس دوستم به طرف من برگشت و گفت: هرگز چیزی رو برای مناسبت به خصوصی نگه ندار. هر روزی که تو زندگی می کنی، یه مناسبت بخصوص ِ...

من هنوز به اون جملات فکر می کنم. اونا زندگی منو تغییر دادن...

امروز خیلی بیشتر از گذشته، کتاب می خونم و کمتر نظافت می کنم. در تراس خانه ام می نشینم و از طبیعت لذت می برم و دیگر به علف های باغچه فکر نمی کنم...!

ساعات بیشتری را با خانواده و دوستانم به سر می برم تا اینکه بیشتر کار کنم...

یاد گرفتم که زندگی مجموعه ای از تجربیات است و این ارزشمند است...

از این لحظه به بعد، هیچ چیزی را نگه نمی دارم و انبار نمی کنم، و هر روز از لیوان های کریستالم استفاده می کنم. اگر دلم بخواهد، ژاکت جدید خود را برای رفتن به سوپر مارکت استفاده می کنم. همچنین عطری را که دوست دارم هر وقت که بخواهم استفاده می کنم...

در حال بیرون کردن جملاتی مانند «یک روز» یا «در یکی از این روزها» از فرهنگ لغات خود هستم...

می خواهم هر موردی را اینجا و اکنون ببینم، بشنوم و انجام دهم...

مطمئن نیستم که خانم دوستم چه کارهایی را انجام می داد اگر می دانست که فردا دیگر وجود ندارد...

یکی از همان صبح هایی که ما خیلی آسان می گیریم و اهمیت نمی دهیم، فکر می کنم که به دوستان و فامیلش تلفن می کرد. شاید به بعضی از دوستان قدیمی هم زنگ می زد که با آنها آشتی کند و طلب بخشش کند، شاید می رفت غذای چینی را که دلش می خواست، بخورد...!

اینها کارهای کوچکی هستند که مرا ناراحت می کردند، اگر می دانستم که روزهایم شمرده می شوند، و روزی می میرم... اگر دوستانی را نمی دیدم که «یکی از همین روزها» می خواستم به آنها تلفن کنم، ناراحت می شدم...

ناراحت می شدم برای نامه هایی که در یکی از این روزها خیال داشتم بنویسم و ننوشتم...

ناراحت می شدم که به نزدیکانم به اندازه کافی نگفتم که چقدر دوستشان دارم...

حالا دیگر هیچ کاری یا چیزی را که باعث شادی و خنده در زندگی بشود، عقب نمی اندازم...

من به خودم می گویم: «هر روز، هر ساعت و هر دقیقه، به خصوص است» !

 

این نامه را به کسانی بده که تو را دوست دارند و یا تو آنها را دوست داری...

اگر حوصله نداری و فکر می کنی که این کار را «در یکی از همین روزها» انجام می دهی، امکان دارد هرگز انجام ندهی...!

 

پ.ن. خوشحالم که دلم می خواست ببینمت، و شد که ببینمت... بعد از چند روز بود راستی؟ تو یادته؟

پ.ن. دیشب یه خواب خوب دیدم... خوشحالم خوابی رو دیدم که آرزوم شده بود... خدا حواسش خیلی جمع هستاااااااااااااااا... حواسم نبود، اما وقتی بیدار شدم، خیلی خدا رو شکر کردم... ممنون خدا جونم...

پ.ن. صدایم کن... هم می آیم... هم می شکنم...

پ.ن. دوازده روزه مامانمو ندیدم... دلم براش تنگ شده... خیلییییییییییییییییییییییییی... اما می دونم جاش خیلی بهتر از پیش ِ ماست... توو دل خدا... خوش به حالش...

پ.ن. امروز یه جایی دیدم نوشته بود: «قفل، یعنی کلیدی هست» !

پ.ن. شاید این روزها زیادی خاکستری باشم... اما خیلی مانده تا خاکستر باشم...

.

.

.

نقطه سر خط.