وقتی هدهد در میان بومان افتاد بر سبیل ره گذر؛ به نشیمن ایشان نزول کرد. و هدهد به غایت حدّت بصر مشهور است و بومان روز کور باشند، چنان که قصه ی ایشان نزد اهل عرب معروف است. آن شب هدهد در آشیان با ایشان بساخت و ایشان هر گونه احوال از وی استخبار می کردند، بامداد هدهد رخت بر بست و عزم رحیل کرد. بومان گفتند: ای مسکین! این چه بدعت است که تو آورده ای؟! به روز کسی حرکت کند؟! هدهد گفت: این عجب قصه ای است؛ همه ی حرکات به روز واقع شود. بومان گفتند: مگر دیوانه ای؟! در روز ظلمانی که آفتاب بر ظلمت برآید کسی چیزی چون بیند؟! گفت به عکس افتاده است شما را؛ همه ی انوار این جهان طفیل نور خورشید است و همه ی روشنان اکتساب نور و اقتباس ضوء خود از او کردند و "عین الشمس" از آن گویند او را که ینبوع نور است. ایشان او را الزام کردند که: چرا به روز کسی هیچ نبیند؟ گفت: همه را در طریق قیاس به ذات خود الحاق مکنید که همه کس به روز بیند و اینک من می بینم؛ در عالم شهودم؛ در عیانم؛ حجب مرتفع گشته است؛ سطوح شارق را بی اعتوار ریبی بر سبیل کشف ادراک می کنم. بومان چون این حدیث بشنیدند حالی فریادی برآوردند و حشری کردند و یکدیگر را گفتند: این مرغ در روز که مظنّه ی عمی است دم بینایی می زند. حالی به منقار و مخلب دست به چشم هدهد فرو می داشتند و دشنام می دادند و می گفتند که: ای روزبین! زیرا که روز کوری نزد ایشان هنر بود و گفتند: اگر بازنگردی بیم قتل است. هدهد اندیشه کرد که اگر خود را کور نگردانم مرا هلاک کنند زیرا که بیش تر زخم بر چشم زنند قتل و عمی به یک بارگی واقع شود. الهام "کلموا الناس علی قدر عقولهم" بدو رسید. حالی چشم بر هم نهاد و گفت: اینک من نیز به درجه ی شما رسیدم و کور گشتم. چون حال بدین نمط دیدند از ضرب و ایلام ممتنع گشتند. هدهد بدانست که در میان بومان قضیه ی افشای سرّ ربوبیّت کفر است و افشای سرّ قدر معصیت و اعلان سرّ کفر مطردست.

 

پ.ن. این قصه ی ماست..!

پ.ن. دستی است

                         بالای دست شب:

                                                 دست سپید صبح.

.

.

.

نقطه سر خط.