بدون شرح

 

*

فکر می کردم اینجا که بیایم، دیگر غصه نخواهم خورد... درد نخواهم کشید... تنها نخواهم ماند... دل تنگ نخواهم شد...

نمی دانم چرا... اما همیشه همین طور فکر می کردم...

تا اینکه امروز اینجایم... دور از همه...

اما حالا... دلم بیشتر از همیشه تنگ می شود...

می دانی..؟

اینجا حتی کلمه ها، لال می شوند... حرف هایت به گوش هیچ کس آشنا نمی آیند... انگار به زبان دیگری با آنها صحبت می کنی... زبانی که تو را با آن نمی فهمند... زبانی که برایشان مثل خودت، بیگانه است...

اینجا... آسمان هم دل تنگ تر است... دانه های بارانش درشت ترند... آنقدر درشت که از هر قطره اش که روی شیشه میخورد، ده قطره ی دیگر متولد می شود...

اینجا... آسمان همیشه ابری ست...

اینجا... دوستی ها تولد دوباره ندارند...

اینجا... ستاره ها از پشت ابرها برایت چشمک نمی فرستند...

اینجا...

اینجا... خیلی دور است... خیلی دور...

می شود کمی پر رنگ تر به حرف هایم گوش دهی..؟

می شود کمی پر رنگ تر نگاهم کنی..؟

می شود کمی پر رنگ تر صدایم کنی..؟

می شود..؟

می شود کمی برایم پر رنگ تر شوی..؟

انگار همه چیز کم رنگ شده...

شاید چشم ها و گوش هایم ضعیف شده اند..! درست مثل خودم...!

 

*

هی می گوید دست بردار... و من هی به حرف هایش گوش نمی دهم...

هی نگرانم می شود... اینجا، بیشتر از همیشه...

اما من توی دنیای دیگری سیر می کنم...

انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده...

انگار حواسم نیست... اما خوب می دانم که حواسم سر جایش است... خوب می دانم دوستانی دارم که دل تنگم که هیچ، نگرانم هم نمی شوند... اما رفته ام توی کوچه ی علی چپ و بیرون هم نمی آیم...

می دانم حق با توست... خوب هم می دانم...

اما دلم نمی خواهد باور کند...

نمی دانم... شاید بیشتر از همه تقصیر من بود...

شاید اصلا تقصیر تو نبود که توی سخت ترین شرایط، تنهایم گذاشتی...

حق با توست... شاید دارم قضاوت می کنم... و نباید...

اما خوب می دانم که دل من شکست... همان روز که قرار بود فردایش تو را ببینم... و تو خبر دادی که مدتها نیستی... برای هیچ کس... حتی برای من که می دانستی کجا داری تنهایم می گذاری...

باشد... بهت گفته سکوت کنی... سکوت کن... و آزارم بده...

مهم این است که دل من هم، مثل دل تو شکست...

دارم قضاوت می کنم..؟

باشد...

شاید بگویی تو هیچ وقت قاضی خوبی نخواهی شد...

شاید حق با تو باشد...

اما دلم شکست... و این هرگز برایت مهم نبود...

شاید بیشتر از همه تقصیر من بود...

شاید نباید به تو می گفتم جواب من را نمی دهد، تو خبر بگیر...

کاش هرگز راستش را به من نمی گفتی که او اصلا حال من را نمی پرسد...

کاش دروغ می گفتی... شاید دلم راضی می شد...

کاش نمی گفتی حق با من است که دلگیرم...

کاش نمی گفتی حق با من است و او نباید تنهایم می گذاشت...

کاش نمی گفتی او حتی یک بار هم حالم را از تو نپرسید... کاش نمی گفتی اینها یعنی نمی خواهد باشی...

کاش نمی گفتی وقتی نمی خواهد از تو خبر بگیرد، یعنی نمی خواهد بداند چه می کنی...

کاش نمی گفتی همه ی این کارهایش یعنی من را حذف کرده...

کاش نمی گفتی دلیلی ندارد کسی را که نمی خواهد باشی، و نخواست که باشد – توی مهم ترین اتفاق زندگی ام – حالا باشد توی مهم ترین اتفاق زندگی ات..!

اما چرا وقتی داشت می آمد دنبال من، گفته بودی حالا بهش بگویید بیاید...؟ چرا آن همه وقت چیز دیگری می گفتی و حالا یک دفعه، همان روز، یادت آمد اگر باشد، بهتر است..؟

چرا..؟

چرا حالا که کار از کار گذشته بود..؟

چرا...؟

شابد بیشتر از همه تقصیر من بود...

گفته بودم بهت شاید نتوانم با تو قدم بردارم...

یادت می آید..؟

گفته بودم شاید نباشم... یعنی نتوانم که باشم...

یادت می آید..؟

گفته بودم می دانم که دارم ناراحتت می کنم...

یادت می آید..؟

گفته بودم دلگیر که شدم، بهت راحت می گویم...

نگفته بودم..؟

حالا چرا فکر کرده بودی نمی خواهم با تو باشم..؟

چرا فکر کرده بودی می توانم باشم، ولی نخواسته ام..؟

تو هم مثل من قضاوت کرده ای..!

اما من هیچ شکایتی ندارم...

همه جا هم که تبرئه شوم، پیش تو من مجرمم...

این را خوب می دانم...

شک نکن...

شاید بیشتر از همه تقصیر من بود...

یک سوال هم از تو دارم...

کاش جوابم را یک جوری بدهی که عقل انسانی ام بفهمدش...

چرا صدایم را می شنوی و جواب نمی دهی..؟

می شود بگویی..؟

ممنون می شوم...!

 

پ.ن. ققنوس...! کاش می توانستم از اینجا، برای این همه دردی که داری، مرهمی بفرستم... اما حالا تو دیگر خوب می دانی که دردمان یکی ست و درمانی ندارد، جز تحمل... اما کاش می توانستم مرهمی پیدا کنم... لااقل به اندازه ی زخم تو...

پ.ن. میم مثل مادر... دست هایت را که بوسیدم به این خیال خود خندیدم که نمی شود دست های خورشید را بوسید... کاش اینجا را می خواندی...

پ.ن. بابا... دلم برای بچگی هایم تنگ شده... چقدر بزرگ شده ام... نه..؟

پ.ن. نگین... دلم برای بوسیدن لپ های خوشگلت خیلی تنگ شده...

پ.ن. اما تو...! فقط می دونم که همه چیزو خوب می دونی که هیچی نمی گم... منتظرم...

پ.ن. برای اولین برف سال، لحظه شماری می کنم... کاش برگشته باشم تا آن روز...

 پ.ن. تو فکر کن که خوشم با خیال خود، باشد...!!!

 

تا بعدی بهتر.