گاهی به آسمان نگاه کن...

 

چشم هایم را می بندم. میان خاطرات خاک گرفته و ترک خورده ام، جمله هایی می یابم که گویای همین روزهای من است. بارها می خوانمشان زیر لب تا یادم بماند برای همیشه:

" خدایا ! مهر آنان را که در دلشان بر من محبتی نیست، از دلم بیرون کن؛ یا به من صبری ده تا کسانی را که دوستم ندارند، دوست داشته باشم. "

 

پ.ن. زیر بارون ِ صدای ربنــّــــــــــــــــــــــا...

پ.ن. بوی پاییز... از همین حالا مست صدای بارونم...

پ.ن. دیشب...

 

تا بعدی بهتر.

 

دوشنبه 2:22 نیمه شب

مریم...

شنبه رفتم دانشکده... می دونی؟ بالاخره اون روزی که ازش می ترسیدم، رسید... روزی که به خاطرش دو ماه تابستون رو گریه کردم... سال جدید، بدون تو... توو دانشکده... خنده داره... نه..؟ خیلی ها نبودن... اما نبودنشون اصلا مهم نبود... فقط نبود تو بود که آزارم می داد... هر جا می رفتم، جای خالیت اذیتم می کرد... راستش رو بگم اما هیچ جا رو برای دیدنت نگشتم... می ترسیدم ببینمت و مثل قبل نباشیم و ... آره... ترسیدم... از گفتنش هم هیچ ترسی ندارم...

می دونی؟ تا اینکه ظهر، دیگه طاقت نیاوردم... از یه نفر که اسم اون هم مریمه، پرسیدم روز انتخاب واحد مریم رو ندیدی؟ گفت چرا... گفتم حالش خوب بود؟ گفت من فقط از دور یه لحظه دیدمش... توو دلم گفتم خوش به حالت که حداقل سال ورودیت با مریم یکیه... ازم پرسید مگه ازش خبر نداری...؟‌ !!! گفتم نه... ! گفت ندا تو چت شده...؟ هیچی نداشتم بهش بگم... اشک توو چشمام حلقه زد... زود از اونجا فرار کردم... گفت کجا می ری؟ گفتم برمی گردم... و دیگه پیشش برنگشتم...

می دونم گناهه... اما... دلم هواتو کرده...

همین...!

 

شیرین...

نوشته هات... اشک هام... دست خودم نیست...

همین...!