راه بی برگشت...

 

خیلی سعی کردم احساس همین لحظه‌مو بنویسم...

شاید 7-8 بار نوشتم و پاک کردم...

نشد... یعنی نتونستم این صفحه ی سفید ِ روبرومو خوب سیاه کنم... نتونستم چیزی رو که می خوام، درست برسونم... نتونستم بنویسم...

بر عکس ِ همیشه که هر چیزی رو که می خواستم بگم، راحت براش جمله می ساختم... راحت برای جمله هام فعل می ساختم و خیلی راحت منظورم رو توو همون جمله ها می نوشتم... این بار نتونستم...

شاید خیلی سخت تر از چیزی که فکر می کردم بود...

شاید باور کردم که بچه ام...! خیلی بچه...

شاید اعتماد به نفسم رو از دست دادم...

فکر کردم این ندایی که اینجا نشسته، گناه هاش خیلی بزرگتر از اون هستن که بشه بخشیدشون...

شاید حق با اون دوستی باشه که منو بی انصاف خطاب کرد...

شاید هم حق با اون یکی باشه که منو بی احساس دونست...

شاید هم حق با اون دوستی که منو بچه دونست...

شاید هم حق با اون یکی که داره بی خیال ِ من می شه...

شاید هم حق با همه‌شون باشه...

نمی دونم چی باید بگم...

همیشه توو خیالم دوستی داشتم که همیشگی بود برام... همیشگی بودم براش... انقدر با هم می موندیم که بقیه حسودیشون می شد... انقدر که باورمون می شد با هم خواهریم..

نمی دونستم همه ی آدما توو موقعیت های مختلف، می تونن دوستاشون رو راحت کنار بذارن...

نمی دونستم زمانی می رسه که فراموش کردن برای آدمایی که ادعای دوستی دارن، مثل آب خوردن راحت می شه...

واااااااااااااااااااای... که دلم داره می ترکه...

بغض کردم... یه بغض چندین ماهه...

کی می شکنه...؟ خودمم نمی دونم...

فقط به هر بهونه ای می زنم زیر گریه... درست مثل بچه های دو ساله...

یه شعر از اخوان ثالث یادم اومد...

فقط یه اشکال داشت... یه اشکال بزرگ... اونم اینکه دیگه حتی احساس ِ داشتن ِ " دوست " هم از یادم رفته...

" بیا ای خسته خاطر دوست! ای مانند من دلکنده و غمگین!

من اینجا بس دلم تنگ است.

بیا ره توشه برداریم،

قدم در راه بی فرجام بگذاریم... "

 

پ.ن. برام متاسف شد... باورش سخت بود برام... اما همین بود...

پ.ن. کسی که فکر رفتن توو سرش باشه، هیشکی نمی تونه جلوشو بگیره...

پ.ن. نخند...!!!

پ.ن. صدای اسپیکر رو تا آخر بلند کردم... رفتم زیر دوش آب سرد... ساعت 12 شب بود... نگین از پایین زنگ زد... مامااااااااااااااااان... می خوام بخوابم... به ندا بگین صدای اینو کم کنه...

پ.ن. باور کن سخته... حتی فکرش...

پ.ن. ممنون که تو هستی...

پ.ن. فردا نیمه شعبان ِ... یه نذر... یه نذر که 7 سالشه... تا هستم یادم می مونه...

پ.ن. ...

 

تا بعدی بهتر.

 

 

16:45

این اشک ها...

وقتی بالشم خیس از اشک شد، وقتی اشکای بی صدا شدن یه عالمه هق هق بلند، تازه فهمیدم اشک ها رو نمی شه نوشت...

قول می گیری که ندا غصه نخوره..؟

که چی بشه..؟

خودت خوب می دونی اگه نبودی، همه چیز تموم شده بود... همه چیز...

داشتم می رفتم... چرا نذاشتی..؟؟؟

.

.

.

ندونستم که غریبه، هر چی باشه یه غریبه است...

.

.

.

تنهای تنهـــــــــــــــــــــــــــــــا...

.

.

.

دلم...