حسرت همیشگی

"حرفهای ما هنوز ناتمام...
تا نگاه می‌کنی:
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی!
پیش از آنکه باخبر شویم
لحظه عزیمت تو ناگزیر می‌شود
آی...
ای دریغ و حسرت همیشگی!

ناگهان
چقدر زود
دیر می‌شود
!"

 

گاهی وقتا عزیزانی از بینمون می رن که اگه سال های سال هم زندگی کنیم، دیگه مثل اونا رو پیدا نمی کنیم...

کاش قدر همدیگرو تا هستیم، بدونیم...

فقط خوشحالم که تا بود، بودنش رو قدر دونستیم... دوسش داشتیم و دوستمون داشت...

هنوز خیلی زود بود واسه رفتن، اما چه کنیم که زمانِ رفتن دست ما نیست...

هنوز رفتنش رو باور ندارم، هنوز مطمئن نیستم اونی که فیلمش رو می بینم، دیگه بین ما نیست، هنوز قبول نکردم اون دستی رو که توو عکس انداخته دور گردنم، دیگه نمی تونم ببوسم، هنوز باورم نشده اون روز صبح، وقت اذان، آخرین باری بود که دیدمش و باهاش خداحافظی کردم، و هنوز باور نکردم که این همه پیام تسلیت برای بی‌بی عزیز و مهربونِ منه... اما می گم:  روحش شاد...

 

پ.ن. ...

 

تا بعدی بهتر.