رفیق دلتنگی هایم دیگر نیست...

من به خطوط کف دست شک می کنم... آخر، زندگی می تواند مرگ را میان‌بر بزند؟

من به نسیم بهار شک دارم... آخر، گلنغمه ی عاشقانه چگونه زوزه ی مرگبار پاییز می شود؟

من در عریانی آسمان آبی هم تردید دارم... آخر، مگر تن پوش خاکستری ابرهای توفان زا را می شود بر تن درید؟

می دانی...؟ به گمانم نیلوفرها هیچ موجی را تاب نمی آورند، وگرنه بر مرداب نمی روییدند!

دستت را پس بکش...

من به بید مجنون که گریان و عاشق است اما هیچ پرنده ای بر فراز شاخسارش لانه نمی کند و به باد صبا که به نرمی، بهارنارنج را پرپر می کند و به آیه آیه های ترانه ی مرغ آمین که هیچ معجزه ای را سبب نمی شود، به این شب قیرگون که جز به بامدادی خاکستری و مغموم نمی انجامد، شک دارم.

من به دستی که نوازشش آسمان را سرخ فام و باد را سرخ پوش و دل را خونین می کند هم شک می کنم.

پس تا هجای "مهر" از خاطرم نرفته است، دستت را پس بکش...

 

پ.ن. چه بدبختی بزرگی ست، تنها خوشبخت بودن!...

پ.ن. انگار بی تو هزار سال گذشته است... تو که نیستی، انگار هیچ کس نیست.. تو نیستی و دیگر رفیق دلتنگی ها و هم سفره ی گریه هایم هم نیست...

پ.ن. ... ... ... ... ... ... ... ... ... .

 

تا بعدی بهتر.