وقتی حواست بود!

 

دلم بعد از مریم دوست نمی خواست... اما همیشه جای یه دوست توو زندگیم خالی بود...

با سارا بیشتر از سعیده راحت بودم.. تا اینکه رفت.. و نشد که بشه یه دوست.. سعیده اما بود..

حالا دوستی من و سعیده حتی واسه رییس هم جای تعجب شده..!

ولی انگار نباید بشه که ما دو دوست خوب باشیم...

دوست ندارم حساسیت ایجاد بشه..

مثلا رضا دیشب توو جمشیدیه می گفت: اینطوری که سعیده تو رو دید و از خوشحالی پرید توو بغلت، توو بغل من نپریده..!

این یعنی حساسیت.. و من نمی خوام اینطوری بشه.. 

و نمی خوام سعیده بدونه که دوسش دارم و دوست دارم که بشه یه دوست... از همونا که دلم می خواد...

.

.

.

اما پس درس چی می شه؟

باید یه فکری هم به حال اون بکنم..

.

.

.

یه چیزی!

شیرین دیگه گوشیش خاموش نبود!

اما از همون روشهای همیشگی سر کار گذاشتن آدمها... اشغال می زنه واسه اونی که زنگ می زنه، ولی خودش شماره منو می بینه و جواب نمی ده..!

اشکال نداره...

مهم اینه که هست..

دلم براش تنگ شده بود.. واسه دیوونه بازیاش.. واسه رفتن بام.. ولی خب نخواست..

هر جور راحته..

.

.

.

تقریبا 21 روزه که مامان رفته..

دلم براش خییییییییییییییییییییییییییییییلی تنگ شده.. اما خب دوست دارم ندونه، تا بهش خوش بگذره..

.

.

.

بانک و بچه های شعبه رو خیلی دوست دارم..

باهاشون راحتم.. مثل خواهر و برادر..

.

.

.

رفتن همیشه بد نیست.. گاهی باید رفت تا موندنی بشی...

می خوام برم..

.

.

.

یه چیزی!

آدما زود بی معرفت می شن...

از نزدیکای خونتون رد شدیم...

واسه اینکه بریم توو یادگار..

یاد اون روزا افتادم که می اومدم در خونتون..

چه زود همه چی یادت رفت...

.

.

.

بهش گفتم:

وقتی حواست هست؛ تنها زیبایی..

وقتی حواست نیست؛ زیباترینی..!

حالا حواست هست؟

گفت: نه!

گفتم: تنها زیبایی، وگرنه می گفتی: هان؟!؟!

.

.

.

تا بعدی بهتر از این!