آرزوی محال...

 

هر وقت حرفی از گلایه زدم، هر کسی هر جور دوست داشت، برداشت کرد... بی اینکه بخواد بدونه اصلا چرا این چیزا رو می نویسم...

همیشه، همه، ندا رو خندون می خواستن...

همیشه، همه، ندا رو پر از شور و شوق می خواستن...

هیچ کس فکر نکرد گاهی وقتها، هر آدمی حق داره نخنده... حرف نزنه... نباشه...

اینایی که اینجا می نویسم، شاید اولین بار نباشه... اما مطمئناً آخرین باری ِ که می گم و می رم...

ندا... همین آدمی که الان نشسته روبروی مونیتور و داره تایپ می کنه، از بچگی یه آرزو داشت... که تا امروز و این ساعت، برآورده نشده...

ندا... همیشه آرزو داشت یه دوست داشته باشه از جنس همیشگی ها... موندنی ها... نرفتنی ها...

اما نشد که بشه...

تقصیر خودش بود یا بقیه، نمی دونه... نمی گم مهم نیست... شاید مهم باشه، اما دیگه نمی خواد بدونه... چون دیگه عادت کرده به نداشتن دوست...

سخته... خیلی سخت...

شب ها و روزهای زیادی هم به خاطر نداشتنش اشک ریخته... اما نشد که داشته باشه...

نه اینکه هیچ وقت هیچ دوستی نداشت... نه... برعکس... همیشه آدمای زیادی دورش بودن، اما هیچ کدومشون همیشگی نبودن...

ندا، هیچ وقت توو زندگیش، هیچ چی کـم نـداشته... یه خونواده ی خـوب کـه ندا واسـه تک تکشون می میره... هر چی خواسته، بهترینش رو تا جایی که شده، داشته... لب تر کرده، بهترین ها براش نهـایتاً ظرف مدت 48 سـاعت فراهم بـوده... و حـالا یـه نامزد داره کـه خوبیش تـوو تصور هیــچ کس نمی گنجه... حتی خود ندا...

همه ی اینا رو داشته، اما هیچ وقت یه دوست همیشگی نداشته...

این روزها هم به نداشتنش عادت کرده...

آره... ندا این روزا عـادت کرده تنهایی بشینه تـوو سـلف دانشکده... نـدا عـادت کـرده تـوو کـلاس، بــا آدم هایی هم کلاس باشه که یه روزی صمیمی ترین دوستاش بودن و حالا حتی سایه ی ندا رو با تیر می زنن... ندا عادت کرده توو دانشکده از کنار آدمایی رد بشه که هر کلمه ای که دوست دارن رو به زبون بیارن و توهین کنن و ندا فقط برگرده و نگاهشون کنه... ندا عادت کرده معدلش الف بشه، اما ذوق نکنه... ندا عادت کرده بهترین و صمیمی ترین دوست اون روزهاشو توو سلف دانشکده ببینه و بره بیرون که اشکاش نریزه پایین... ندا عادت کرده این روزا دو نفره بره کوه نه دسته جمعی... ندا عادت کرده وبلاگی که نوشته هاشو هزار بار می خونده رو باز کنه و فقط نگاه کنه... ندا عادت کرده که از خالی ِ حضورش، دل هیچ کس نگیره... ندا عادت کرده به سال ها بودن بی خاطره اش برای خیلی ها... ندا عادت کرده منتظر نباشه... ندا عادت کرده SMS نداشته باشه... ندا عادت کرده Off نداشته باشه... ندا عادت کرده چت نکنه... ندا عادت کرده تنها باشه... آره... تنها...

حالا هر کی پشت سرش و توو روش، هر چی دوست داره، می گه و ندا دیگه عادت کرده سکوت کنه...

باورش واسه خودش هم سخته... اما باور کن ندا دیگه عادت کرده هیچی نگه... عادت کرده فقط بشنوه... عادت کرده سکوت کنه... سکوت...

اما هنوز گاهی وقت ها شک می کنم... به اینکه من – ندا – یه روزی با این آدم ها نون و نمک خوردم... حرف دلم رو زدم... با بعضی هاشون گریه کردم... با بعضی هاشون سفر کردم... و با بعضی هاشون زندگی...

هنوز گاهی وقت ها شک می کنم...

اما... با این همه...

هر که رفت، پاره ای از دل ما را با خود برد...

.

.

.

برای تمام روزهای رفته ی با هم بودنمان و همه ی روزهای نیامده ی با هم نبودنمان، حلالم کنید...

.

.

.

باقی نمی توان گفت... الا به غمگساران...

 

...