کاش خواب نبود، بودنت...

 

صبح که از خواب بلند شدم.

خوشحال بودم از اینکه دوباره تو را می بینم... صدایت را می شنوم... لبخندت را می بینم...

از اینکه کنارم هستی...

اما...

خوشحالیم لحظه ای بیش نبود...

وقتی به یاد آوردم مدتهاست که رفته ای...

 

پ.ن. چقدر این روزها دلم برایت تنگ است... هنوز آن صبح آخر را فراموش نکرده ام... وقت اذان... و نگاه آخر... دلم تو را می خواهد که دیگر نیستی...

پ.ن. گفته بودی چرا کوتاه..؟ راستش را بخواهی حرفم نمی آید درست همین جا که گوش نا محرم هست... می دانی که..؟

پ.ن. گفتم میثم..! پارسال که اون همه دنبال کارشو گرفتی... فهمیدیم از کجا کانکت می شه... حتی آی پی شرکت و کامپیوترش رو هم پیدا کردی... پس چرا حالا دیگه دنبالش نمی ری..؟ گفت: یه روز بالاخره معلوم می شه کیه..! گفتم کِی..؟ گفت: نهایتش اون دنیا..!!!

راست می گه... چه اهمیتی داره الان بدونم کیه... مهم اینه که اون دنیا سرش پایینه...

پ.ن. هی...! لعنتی...! نظرات وبلاگم رو هم غیر فعال می کنم، می ری توو وبلاگ میثم چرت و پرت می نویسی..؟ بدبخت..! از زندگی من و میثم چی می خوای..؟ باور کن دلم به حالت می سوزه... چون فکر می کنی می تونی بین من و میثم رو بهم بزنی... اما باید به اطلاعت برسونم کور خوندی... ما خیلی بیشتر از تصور ناقص و محدود تو همدیگرو دوست داریم... حالا هر چی دوست داری چرت و پرت بنویس، ببینم کجا رو می گیری... :))

پ.ن. جدیداً خیلی دست و پا چلفتی شدم... همه چی از دستم می افته... !

پ.ن. شیر داغ روی دستم ریخت... سوخت... ناجور... می سوزه... اما نه به اندازه ی دلم...!

پ.ن. اثاث کشی نباید خیلی سخت باشه... :)

پ.ن. می ترسم وقتی برگردی، من دیگه نباشم... اونوقت چی می شه..؟

پ.ن. از وقتی رازشو فهمیدم، دلم یه جوری شده... واسه روزایی که بی اهمیت سر بر می گردوندیم و از کنار هم رد می شدیم، دلم گرفته...

پ.ن. ...

 

باقی نمی توان گفت، الا به غمگساران...