بسته ام بار سفر...

 

با خود عهدی داشتم؛

پیمان بسته بودم برای شادیت، دلم را همیشه، هدیه بیاورم و هرگز...

اما حال...

برای تو، خاطری آرام

و برای خودم، دلی آرام

آرزو می کنم...

 

 

هی دلم می خواست بنویسم و نمی دانم چرا دستم یاری نمی کرد...

نمی دانم چه شد که امشب بدجور هوای آن روزها را کردم که بنویسم و دل خودم با خواندن نوشته هایم بشکند و برای خودم بسوزد... وگرنه که دل تو هیچ وقت برای دلم نسوخته...

آن چیزی که وادارم کرد بنویسم یا بهتر بگویم دلم را لرزاند و مجبورم کرد بنویسم چرا که شاید فردا نبودم و حرف هایم برای همیشه توی این دل صاب مرده ام ماند، مرگ کسی بود که مثل ما اسمش دانشجو بود... مثل ما غذاهای بی مزه ی دانشکده را می خورد... مثل ما توی همین یک وجب دانشکده درس می خواند... مثل ما شاید آمده بود تا دوستی صمیمی پیدا کند که حرف های دلش را به او بگوید... و شاید اگر صمیمی تر می شد، غم های دلش را...

اما زمان به او فرصت نداد که بی مهری آدم ها را ببیند...

 

می روم که بعد از این همه غیبت، زود به کلاس برسم... از آن سر پایینی دانشکده می رسم توی حیاط... آمبولانس می بینم و آن همه آدم که وسط حیاط دانشکده جمع شده اند... بعضی گریه می کنند... بعضی فحش می دهند... بعضی داد می زنند... بعضی هم خوشحالند که کلاس ها تشکیل نمی شود... اما به چه بهایی..؟

می پرسم چیزی شده..؟ و جواب می دهد یکی از بچه ها سر کلاس سکته کرده و تمام...

سرم گیج رفت... الهه را دیدم... توی بغلش زاااااااااااار زدم...

نفهمیدم چطور رفتم بالا... پشت در کلاسی که هنوز توی همان کلاس بود... اما جسم بی جانش... دیگر نفهمیدم چه شد و کجا بودم... 3 ساعت گذشت... روی دست هم دانشکده ای هایش از همان کلاس بیرون آمد... پشت سرش می رفتیم... لا اله الا الله... به حق شرف لا اله الا الله بگو لا اله الا الله...

امروز که از خانه بیرون آمده بود فکر می کرد جنازه اش از دانشکده بیرون می رود..؟

شوکه شده بودیم... همه... دانشکده گریه بود و وهم...

 

تمام شد...

 

یادم می آید آن همه ادعای دوستی را...

دلم می سوزد...

چه خیال هایی داشتم...

یاد روزهای اول دانشجو شدنم می افتم...

به خودم قول دادم با هیچ کس آشنا نشوم...

یک ترم گذشت و تو آمدی... بی خبر از همه جا...

چقدر قول به هم دادیم... و همه را شکستیم...

چقدر دلم می سوزد...

برای آن همه روزی که گذشت و می توانست بهترین خاطره هایمان را بسازد...

نخواستی...

الهام را که دیدم... اولین روز همین ترم... وقتی حالت را پرسید و گفتم خبر ندارم... چقدر ناراحت شد...

دلم برات تنگ شده بود... آمدم بغلت کردم... اما... پشیمان شدم... می خواستم باهات حرف بزنم... حتی حاضر نشدی بشنوی... حاضر نشدی یک کلمه حرف بزنی...

گذشت مریم... همه ی آن روزها گذشت...

مریم..! یادت می آید آن روز توی راهروی طبقه بالا... بغل همین کلاس که امروز... بهم گفتی شاید من به آرزوی تو رسیده باشم... انگار دنیای را روی سرم خراب کردند... همه ی راه را داشتم توی تاریکی می نوشتم... چه شبی بود... می نوشتم و گریه می کردم...

آن همه حرف... توی راه کاشان و یزد و دشت هویج و شیراز...

همه گذشتند و هیــــــــــــــــــــــــــچ یادت نماند...

اما...

همان روز که حالم توی راهروی طبقه پایین بد شد... اول همین ترم... حتی دستم را نگرفتی... حتی نگران هم نشدی... حاضر نشدی کیفم را از روی زمین برداری... دلم شکست...

اما...

این ها هم گذشت...

همه و همه می گذرند و ترم دیگر که می روم... دیگر خیالت راحت می شود و همه چیز تمام می شود...

 

مثل فرناز که درسش تمام شد و رفت و ... پشت سرش را هم نگاه نکرد...

فرناز... می خواستم برات ایمیل بفرستم... یا زنگ بزنم... میثم نذاشت... چرا این همه...

این ها هم گذشت...

 

آخرین روزهای اسفند بود که داشتی می رفتی و من فقط به خاطر تو رفتم و همان شب که تو پرواز داشتی، "زهیر" را خریدم و توی خیابان مثل مرغ سر کنده، بی هدف راه می رفتم و توی ماشین خجالت نمی کشیدم جلوی آدم های غریبه زاااار می زدم و تو که زنگ زدی، هق هقم نگذاشت که باهات حرف بزنم... و من آن شب که آمدم خانه، یک راست رفتم توی اتاقم و آنقدر به تو فکر کردم و گریه کردم که از فرداش تب کردم و آن تب ادامه داشت تا...

عید امسال را یادم می آید که توی خانه ی بی بی، - بدون بی بی - سال را تحویل کردیم... چقدر وقت سال تحویل گریه می کردم... چقدر برات دعا می کردم...

می گویند یکی از دعاهایی که حتما خدا قبولش می کند، دعای وقت سال تحویل است...

چقدر امسال قبل از عید بنیامین گوش می کردم... همه اش به خاطر تو بود... نمی دانم چرا مرا یاد تو می انداخت... و هنوز هم...

شیرین..!

همه اش منتظر بودم ببینمت...

اما آن شب...

ترسیدم بهت خیلی چیزها را بگویم و دیگر نبینمت...

یاد حرف مینا افتادم که چقدر بچه بودیم که این را به من گفت... نه... توی نامه برام نوشت... که: - من خواستم خودم تمامش کنم که اینطوری خودم رو خر کرده باشم...

حالا احساسش را می فهمم...!

می خواستم خودم تمامش کنم که به خودم بگویم از طرف من بوده نه تو...

آن شب نوشتم خداحافظ برای همیشه...

ترسیدم خیلی حرف ها را بزنم و تو تمامش کنی...

از وقتی آن اس.ام.اس را برام فرستاده بود، نمی دانم چرا به خودم شک دارم...!

هی به خودم می گویم خب لابد چیزی دیده که بهم گفت بچه ای ندا... خیلی بچه...

لابد هستم و خودم نمی دانم...!

ترسیدم بیایی و بگویی عوض شده ای و یا شاید حتی اصلا نشناسی ام...

ترسیدم بیایی و آن روزهای گذشته هیچ وقت تکرار نشود...

مثل همیشه که روزهای گذشته هرگز تکرار نمی شوند و فقط خاطراتشان سال ها آزارمان می دهد...

نمی دانی من شجریان را به عشق تو گوش می دادم... منی که توی نوارها و سی دی هایم یک شجریان پیدا نمی شد، حالا همه را جمع کرده بودم و به عشق تو...

این روزها هم می گذرد مثل آن همه روزی که گذشت...

 

میثم.. چقدر خوب است که توی این روزهای تنهایی تو را دارم...

میثم.. چقدر خوب است که تو را دارم تا به قول ققنوس، بهت تکیه کنم و توی بغلت گریه کنم...

 

پ.ن. اینجا نمی شود به کسی نزدیک شد . آدم ها از دور دوست داشتنی ترند ...

پ.ن. همیشه وقتی می رسد که باید رفت... کوله بارم را بسته ام تا برای همیشه از اینجا بروم... دیگر شوق ماندنی نیست...

پ.ن. خداحافظ همین حالا, همین حالا که من تنهام

        خداحافظ به شرطی که بفهمی تر شده چشمام

        خداحاقظ کمی غمگین به یاد اون همه تردید

        به یاد آسمونی که منو از چشم تو می دید

        اگه گفتم خداحافظ نه اینکه رفتنت ساده است

        نه اینکه میشه باور کرد دوباره آخر جاده است

        خداحافظ واسه اینکه نبندی دل به رویا ها

        بدونی  بی تو و با تو همینه ، رسم این دنیا

        خداحافظ خداحافظ همین حالا.... خداحافظ

پ.ن. …

 

در گذر گاه زمان

خیمه شب بازی دهر با همه تلخی و شیرینی خود می گذرد

عشق ها میمیرند

رنگها رنگ دگر می گیرند

و فقط خاطره هاست که چه شیرین و چه تلخ دست ناخورده به جا می مانند...

 

 

آرزو می کنم به آرزوهاییت برسی، که فکر می کنی هیچ وقت بهشون نمی رسی… همین..!