تو را و مرا...

 

داشتم می رفتم... داشتم برای همیشه از اینجا می رفتم...(هر کس، "اینجا" رو، هر چی دوست داره، می تونه معنی کنه! مثلا این وبلاگ، این شهر، این کشور، این دنیا یا ...)

نمی دونم چی شد که نرفتم... شاید یه حسی، یه نیرویی، یه قولی، یه چیزی که نمی دونم اسمش رو چی بذارم، مجبورم کرد به موندن... و الان همون حس داره منو به نوشتن وادار می کنه...

این مدت خیلی اتفاقات افتاد... اتفاقاتی که شاید به اندازه ی همه ی عمرم برام تجربه داشت... تجربه های خوب و بد...

سخت نمی گیرم... دیگه مثل گذشته ها سخت نمی گیرم... اشتباه نشه یه وقت... منظورم زندگی نیست! این یکی دست من نیست... اونو همیشه سخت می گیرم...

منظورم این بود که دیگه نگران نمی شم...!

کاش حداقل انقدر از کامپیوتر نمی دونستم که بتونم بفهمم "..." و "..." یکی هستن! یا "!!" و "!!" و "!!" هم یه نفر...!

کاش من هم بلد بودم مثل شما دروغ بگم... فکر می کنم توو یه زمان نقش چند نفر رو بازی کردن، سخت باشه... اما با این وجود، براتون آرزوی موفقیت می کنم...!

آهای... با توأم... نه... تو نه...! آهان... تو... بله... بله...  خود خودت... نگرانی؟ برای من؟ نباش... نگران من نباش... هنوز انقدر هستم که چیزی یادم نرفته باشه... باور کن هنوز حافظه ام خوب کار می کنه...

بگذریم...

می دونم که می رم... امسال نشه، سال دیگه... سال دیگه نشه، مطمئنم سال بعدش می رم... چی می گفتن؟ آهان... می گن: دیر و زود داره، اما سوخت و سوز نداره...

از این هم بگذریم...

اما توو همین پست باید چند جمله برای چند نفر بنویسم:

برای مریم که به قول خودش برام چند کیلومتر آفلاین گذاشت، خیلی چیزا رو یادآوری کرد و من جواب ندادم: چشم... اما یادت باشه "در دردها دوست را خبر نکردن، خود نوعی عشق ورزیدن است..."... برای همه این مدت و همه این دوری ها، می تونی منو نبخشی... می تونی همه ی این نبودن هامو بذاری به حساب بی انصافیم... اما خوب می دونی که چرا... من هم خوب می دونم که به دل نگرفتی و می بخشیم... همه ی اون آفلاین ها هم بین من و تو می مونه... راستی! دلم برات تنگ شده... یادت نره...

برای باران که تمام این مدت بارها نگران شد، بارها ناراحت شد، بارها... اما هیچ نگفت: "زندگی برگ بودن در مسیر باد نیست، امتحان ریشه هاست..."...

برای مینای عزیز که هیچ کس نمی دونه...، من اما خیلی خوب می دونم... : "سکوت سرشار از ناگفته هاست..."... پس سکوتی می کنم بلندتر از فریاد، به پاس همه خوبی هایت که می دانم و خوب می دانم بی نهایت است...

برای شیرین که نبودنش سخت بود و قصه ی این نبودن... : "حقیقت، همیشه عجیب تر از تخیل است..."...

و این آخرین، برای همه دوستای غریبه و آشنایی که این مدت صفحه وبلاگم رو باز کردن و هر روز همون نوشته های تکراری رو دیدن:

"وسیع باش

و تنها

و سر به زیر

و سخت..."...

 

پ.ن. می خواستم خداحافظی کنم، اما دلم نیومد... نمی دونم... اینجا می مونه، هر وقت دلم هوای نوشتن کرد، می نویسم...

 

تا بعدی بهتر.