جای پا


خواب دیده بود. در ساحل دریا و در حال قدم زدن با خدا. رو به رو، در پهنه آسمان صحنه هایی از زندگی اش به نمایش در می آمد. متوجه شد که در هر صحنه دو جای پا در ماسه فرو رفته است. یکی جای پای او و دیگری جای پای خدا.

وقتی آخرین صحنه از زندگی اش به نمایش در آمد، متوجه شد که خیلی اوقات در مسیر زندگی او فقط یک جای پا بود. همچنین متوجه شد که آن اوقات سخت ترین و ناراحت کننده ترین لحظات زندگی او بوده است.

این واقعاً او را رنجاند و از خدا درباره آن سوال کرد: "خدایا تو گفتی چنانچه تصمیم بگیرم که با تو باشم، همیشه همراه من خواهی بود. ولی من متوجه شدم که در بدترین شرایط زندگی ام فقط یک جای پاست، نمی فهمم چرا در مواقعی که بیشترین احتیاج را به تو داشتم مرا تنها گذاشتی."


خدا پاسخ داد: "فرزند عزیز و گران قدر٬ من، تو را دوست دارم و هیچ وقت تنهایت نمی گذارم. زمان هایی که تو در آزمایش و رنج بودی، وقتی تو فقط یک جای پا می بینی، من تو را به دوش گرفته بودم."
***

پ.ن. هر گاه احساس تنهایی کردی٬ با صدای بلند با خدا حرف بزن٬ آن وقت حس می کنی که خدا در کنار توست...

و زیباترین حرف٬ حرفی ست که هنوز برای تو نگفته ام...!

تا بعدی بهتر...